رادیو صدای انقلاب 818 | داستان: آتش
زهرا عبدی/ با صدای اذان ظهر، سلیمه وضو گرفت و از خانه بیرون رفت. از کوچههای مدینه گذشت، پسر بچهها مشغول بازی کردن بودند. یکی از آنها محکم به سلیمه خورد. سلیمه، ابروانش را در هم کشید؛ با عصبانیت بچه را به سمت عقب هُل داد و گفت: «اگر مادر داشتید، در کوچهها پرسه نمیزدید، از سر راهم بروید کنار.»